مسیح دل ها
دل واژه هایم را درون چاهی میریزم به عمق دنیا،شاید که انعکاس صدایم تسلایم دهد....
ای کاش روز بشه تا با دست خودمون کشوری بسازیم تا این وضعیت ها در اون نباشه. بهتره به اینجا برین و ببینید هر آنچه که ما دیده ایم. www.dajjals.blogfa.com هوالرفیق هزار رد پا... دورم را که می نگرم زمین پر شده از برف سفید چشمم را می زند،روی برف ها هزاران رد پا از شعاع های مختلف دایره ای که من در مرکزاش ایستاده بودم به سمت نامعلومی پیش رفته بودند.رد پا ها همه از سوی من می رفتند و هیچ رد پایی نبود که نشان برگشت من به مرکز دایره و محل ایستادن من باشد.عجیب است چطور درحالیکه هزار رد پا از من روی برف رو به سوی راهی بی مقصد رفته است هیچ گاه بازنگشته و دوباره راهی دیگر را از مرکز پیموده است. برف شروع به باریدن کرد اما رد پاها را پر نمی کرد.همه جا برف روی زمین می نشست اما رد پاها برف را از خود دور می کردند.در دل با خود زمزمه می کردم.خدای من دراین بیابان پر از برف این چیست که مرا در فکر فرو برده است؟خدایا خواب می بینم؟اینجا کجاست؟من چطور اینجا آمده ام بدون کوله بار و توشه؟ خیلی احساس خستگی می کردم.به زانو روی زمین نشستم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زنان خدا را صدا می کردم،گویی که خدا آنقدر از من دور است که فقط فریاد های بلند صدای مرا به گوش او می رساند.اما نه اشتباه می کردم،من آنقدر از خدا دور شده بودم که این فریاد ها هم نمی توانست برایم کاری بکند. ولوله ای از وحشت و فریادها و ناله هایی که معلوم است از روی درد از سینه ها بیرون می زنند به گوشم می رسد.شعله ای آتش چند لحظه ای یکبار تمام درونم را در آن سرمای مطلق می سوزاند.به قدری دردناک بود که نفسم بالا نمی آمد تا داد بزنم.صدای همهمه توی سرم می پیچید،دو دستم را روی سرم گذاشتم،درد تمام صورتم را درهم کشید.به صورت روی زمین افتادم.هنوز برایم سؤال بود که اینجا دیگر کجاست.دوباره هجمه سؤالات داشت دیوانه ام می کرد.صورتم که روی زمین آمد سرمای شدید برف صورتم را سوزاند.حس می کردم که آتش درون من حالا گر گرفته است و مدام زبانه می کشد.احساس می کردم آن آتش از گوش و بینی ام بیرون می زند.به طرف چپ غلطی زدم اما یکدفعه حس کردم که در هوا غوطه ور شدم.آنقدر این لحظات اندک برایم سخت گذشته بود که که نمی توانستم چشمانم را باز کنم.محکم به زمین سخت و داغ خوردم،زمین آنقدر داغ بود که همان لحظه اول برخورد بدنم با زمین داغی اش را حس کردم.سؤالات در ذهنم داشت مرا دیوانه می کرد.گیج بودم و هیچ چیز نمی فهمیدم.این کابوس تلخ،فشار عجیب وطاقت فرسایی برمن وارد می کرد اما نمی دانستم چرا؟در همین افکار بودم که دیدم دو نفر با چهره هایی خشن به طرف من می آیند.لحظه ای خوشحال شدم.گمان کردم که آنها صدای مرا شنیده اند و برای کمک به من می آیند.اما چهره خشن آنها شادی مرا به غمی سنگین بدل کرد.انگار داشت تمام استخوان هایم را خرد می کرد.این اولین بار بود که غصه روانی داشت جسمم را آزار می داد.داشت کم کم یک چیزهایی یادم می آمد،یک احساس عجیبی داشتم.با خود می گفتم مرگ هم اینطور هست.آدم تا لحظاتی گیج است و نمی داند چه شده است اما من که.....نکنه واقعا....وای.... اشک هایم بی اختیار شروع به ریختن کرد.فریادهای سوزناک و ناامیدانه و ناباورانه ام بلند شد.شاید من مردم...شاید نه،واقعا مردم.... تا جایی که یادم می آید توی جاده پر برف داشتم راه می رفتم ولی چی شد که سر از اینجا در آوردم.چی شد که مردم. آتش درونم زبانه می کشید...آن دو نفر هر لحظه نزدیک تر می شدند... وای چرا این سؤالات که عاقبت به کجا میروم در زمانی که می توانستم کاری بکنم به ذهنم نیامده بود.اما من بار ها از این حرف ها شنیده بودم اما اعتنایی نکرده بودم.ای کاش در دنیا که رحمت های الهی همانند آن برف سرازیر بود رد گناهانم را پر می کردم.من برنگشته بودم.هزاران راه اشتباه را طی کرده بودم ولی هیچ گاه توبه نکرده بودم و حال که جسم بی جان من به صورت روی برف ها کمی آن طرف تر از جایی که من ایستاده بودم افتاده است و با چشم خود دارم آن را می نگرم پشیمانی سودی ندارد.آن دو نفر دستان مرا گرفتند و داشتند با خود می بردند.فریاد می زدم که مرا کجا می برید من نمی خواهم بمیرم اما آنها جوابی نمی دادند.درد عجیبی مرا در هم کشید و فریادم بلند شد وای.....افسوس..... اسوه صبر است زینب. زینب که وارد کوفه میشود روزی را بیاد می آورد که با پدرش علی آمده بود...همه او را تحویل میگرفتند با خوش آمد گویی و آب و آیینه.اما حال که وارد کوفه میشود همان هایی را می بیند که آن زمان به پیشوازش آمده بودند..خوش آمد می گفتند. امان از دل زینب... قال الله تبارک و تعالی:من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من دیته فانا دیته... حسین یافت خدا را شناخت او را و خدا شد حبیب او و عاشق خدا گشت.خدا هم عاشق حسین شد و او را به واسطه شهادت به وصال خود رسانید. خون بهای حسین خود خداست.حسین خون خداست. یا ثارالله... شب عاشوراست و در کربلا غوغاست. امشب حسین روشنایی را می برد تا رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند.همه ماندن و ماندنی ها تا ابد ماندگار شدند. عاشورا شور عشق است. زینب بعد از حسین چه کند جز صبــــــــــــر داستان ششم...ادامه مطلب لجام خونین شهادت یک کلام بی بدیل است...شهادت عشق را تنها دلیل است هوالرفیق
سری است در این عالم که همه چیز را به هم پیوند می دهد.آسمان می کوشد تا زمین را در دل خود جای دهد.ابر می گرید تا گلی بخندد.آب لطیف دل سنگ های سخت را می شکافد تا جریان بگیرد و زندگی دهد. اما این پیچیدگی آسمان و زمین،لطافت و سختی و...سری دارد و رازی است پنهان.چند روز بود که همه چیز و همه کس تغییر کرده بودند و این رازی دگر داشت. در پی این راز به آسمان سر کشیدم تا شاید اهل آسمان مرا کمک کنند اما فرشته ای اشاره به زمین کرد.در زمین کیست که بتواند به من کمک کند.ناگهان اسمی یادم آمد،یادم آمد که دوست مرا بهترین یاور و همراه است.در پی خانه دوست بودم.وارد کوچه باغ شدم.سرو سپید را دیدم.بر سر آن سرو بلبلی قصه میگفت:از دل تنگش و از دنیای پر هیاهو،غوغای زمانه را درک کرده بود و آنچه نصیبش شده بود یک دل تنگ و هزار قصه تلخ بود.در میان تلخی صوتش نیم نگاهی به گل می کرد.گل کمی عشوه ریخت ولی در دلش هوای بلبل داشت.این را می شد از غنچه لبخندش فهمید.ناگهان نسیمی وزید و برگهای زرد چنار سر خوردند.بلبل باز نالید.که چرا درس نمی گیری از این قصه ی ما.قصه گل و بلبل.قصه زردی برگ درخت.آب جاریست و تو از آن فقط گذر عمر را می فهمی.اما آن در دل هزاران عبرت دارد. هر چه در دل می گذشت بلبل می فهمید.در دلم گفتم که خانه دوست چرا خالی مانده است.این غبار غم و ناامیدی چیست که همه شما از آن می نالید.قصه زردی برگ درخت و قصه سردی این کوچه باغ چیست اگر می دانی؟ بلبل ناگهان نعره زد و برایم شرح داد: چند روزی است که دگر مردمان سوز ندارند.سوز عشق و شور عاشقی در میان شان تبدیل به افسانه شده است.زنان ساده دل می دهند و مردان ساده تر دل می بازند به جادوگر بد.دختر افسانه ای قصه ها در این کوچه باغ خانه داشت.نگاه بلبل به سمتی خیره شد.انتهای کوچه سمت راست در کنار یک جوی خشکیده خانه ای گلی نگاه مرا هم جذب کرد.به سمت آن حرکت می کردم و بلبل بر سر شانه ام نشست و زیر گوشم زمزمه می کرد.این خانه دیگر به جز موزه ی کهنه دگر فایده ای ندارد. باز در دل بدو گفتم که برایم بیشتربگو.بلبل آغاز کرد.یادت می آید که همه آرزوی دیدن کوچه باغ داشتند.دختر مهربان قصه ها را یادت می آید.از کی دیگر این قصه ها را نشنیده ای؟در دل پاسخ دادمش که از زمانی مادر پیر قصه گویم جان داد.بلبل باز گفت من برایت بهتر بگویم از زمانی که بزرگتر ها فراموش شدند. دخترک اینجا در خیال مرد رویایی خود بر سر جو می نشست و من برایش مستانه می سرودم از عشق و او اشک می ریخت.مرد رویاهایش باید از کوه یخی با اسب سفید می آمد.ولی سال ها بگذشت و چنار زرد و ، جو خشکش زد.بلبل و گل به امید وصل یاران ماندن و تنها شدند.حسرت بر دل دارند و همراهی ندارند.روزگاری مردی از اینجا گذر کرد.مردی با قلب یخی و شاید بهتر باشد بگویم مردی یخی.چشم او در پی ساده دلی می گشت و آن دختر چشم او را بربود.دختر منتظر مردی بود که با ردای سفید و سوار بر اسبی از راهی طولانی بیاید و سختی ها را پشت سر نهاده تا به او برسد اما این مردک با کت شلواری سیاه و کالسکه ای آهنی و ماشینی که صدای غرش ترانه های ساختگی آن گوش فلک را کر بود آمد و دل این دختر افسانه ای قصه ها را با خود برد.از آن روز قصه ها از هم پاشید.جادوگر کار خود را کرد.دل ها سست شد و اراده ها ضعیف.اشک ها جاری است اما بیشتر شبیه گریه کودکی است که دوری مادرش را احساس می کند.ترس را شناخته و می گرید.لبخند هست قهقهه هم هست اما شادی وجود ندارد.عشق تبدیل به هوس شده است.چشم بصیر تبدیل به چشمک شده است.از آن روز که دختر پاک و معصوم قصه های مادر بزرگ به عروس بی حیای مرد شب نشین مست تبدیل شد نگاه ها در پی آن عروسی دوید که نجابتش را فدای زرق و برق دنیا کرد.دخترک کم کم دیوانه شد.روزها به کلاس های درمانی یوگا می رفت و شب ها تن خسته اش را از خلوت و تنهایی می رهانید و به سمت پارتی های شبانه سوق می داد تا که ندای وجدانش را نشنود.آسمان هست و زمین هم هست.چشمه ها جاریند و آمیختگی لطافت و سختی هم هست اما مردمان رنگی دگر یافته اند.سنت ها فراموش شده و نگاه ها چیز دیگر می طلبد.قلبها یخ زده نه بلکه خود شان آنها را منجمد کرده اند تا بتوانند 100سالم بمانند وعمر کنند. دستان داغی که با سوختن غیرت ها گرم اند،دست سردی را می فشارد و این فقط برای حیله است. آدم ها سنگی شده اند و سنگ تنها می ماند ای دوست.اگر من می نالم از برای این بود. سر آمیختگی محبت است وعشق.اما کو محبت کو عشق؟ سر این را دانستی پس به فکر راه باش. هوالرفیق اشک شیرین از فراق یار و انتظار... از فراق یار قلبم گاه گاه شعله ور می شد،آتش او زبانه می زد،شعله اش به زیر بغض می زد و آن را می ترکاند.قلب شعله ور،بغض ترکیده،اشک را جاری می کرد.اشک داغ بود،آسمان زندگی ام تیره وتار.آنقدر می گریستم که نزدیک بود مژگانم فرو ریزد.اشک های از روی عشق و دوستی را دورن سبویی می ریختم.روزها به همین منوال سپری می گشت.شب ها همدم من تنهایی بود و بس.اشک بر در خانه ام حلقه زده بود،نگاه هم دوخته بر در بود.لحظه ها و ثانیه ها دیر می گذشتند.انتظار یار طاقتم را طاق کرده بود و کاسه ی صبرم را لبریز.آن سبوی اشک هر دم پر تر می گشت. ناگهان صحنه ای شادم کرد.قلبم از سینه می خواست بیرون بپرد.خدای من دارم خواب می بینم.آنکه لحظه ها را به یاد او نشسته بودم حال از در وارد می شد.خسته ی راه بود و تشنه کام.سبوی اشکم را برداشت و سر کشید.جرعه جرعه می نوشید.از فرط تشنگی شوری اشک را نمی فهمید.از بس شاد بودم و دل تنگ او چشمانم خیره او شده بود و زبانم بند آمده بود.کوزه اشک عشق مرا تمام سر کشید و اخر کار بگفت:چقدر شیرین است.این بار تعجب هم به شوقم افزوده گشت که چطور کوزه اشک شور را می نوشد و می گوید چقدر شیرین است.با لبخندی او را تا روی صندلی همراهی کردم.کنارش نشستم.از لحظه هایی که تنها بودم و منتظر او برایش می گفتم.او با شوق زیاد می شنید و گاهی می خندید.آخر سر به او رو کردم و گفتم:تو از همان سبوی اشک من خوردی و گفتی چقدر شیرین است.رو به من کرد و لب باز نمود که اشک تو از برای فراق من بود،به خاطر عشقی که به من داشتی.دوستی ،عشق،این اشک را به تو هدیه کرده بود و همان هنگام که اشک تو را نوشیدم خوب فهمیدم که دوستی ما چقدر شیرین است. هوالرفیق وقتی که خورشید بی نور می شود ماه هم کارش تمام می شود.گفتم ماه قصدم نور او بود و نور او یعنی تمامی آنچه که ماه به خاطر آن ارزش دارد. ماه می کوشد خورشید را از دست ندهد و خورشید زیبایی تلألو نورش را در آینه ماه نظاره گر است.خورشید به ماه زندگانی می بخشد تا نور خود را درک کند و ماه خورشید را می خواهد تا ماه بماند.هیچ کدام دیگری را به خاطر ماه بودن یا خورشید بودن او دوست ندارد.هر دو دیگری را دوست دارند چون خودشان را دوست دارند. گر طالبی اینگونه ماهی باشی که بقاء تو و عمرت وابسته به عمر دیگر باشد پس سعی کن خورشید زندگانی ات را از دست ندهی و بدان که خورشید تو یکی است.اینگونه زندگانی وابستگی است. گر می خواهی خورشید باشی که بدون ماه هم خورشید بمانی مانند خورشید زندگی کن ولی اگر ماه تو و آینه ات که جمال و جلال تو را نشان می دهد از بین برود خودت را درک نمی کنی،قدرت خود را نمی شناسی و زیباییت ودارایی های منحصر به فردت را فراموش می کنی.گرچه همه ی این ها را داری اما متوجه نیستی. ولی من به تو توصیه می کنم نور باش چرا که هم خورشید و هم ماه به خاطر آن زیبایند.خورشید بی نور و ماه بی نور طالب ندارد. گر نور باشی،خورشید هستی،ماه هستی،همه چیز هستی.... هوالرفیق نامه ای به هر کس که مخاطب آن قرار گیرد... همان هنگام که دستان به مهر آلوده ام به گرمی می فشرد دستان به خیانت سرد شده تو را
دو پسر از دست داده..شاهد وصال خونین علی اکبر و علی اصغر بوده است.
علی اوسط در بستر بیماری است و او پرستار.
تن کوچک شده عباس را برایش آورده اند.
در گودی قتلگه خنجر و حنجر دیده است.
باید مسوول کاروانی باشد که از اسرایش رقیه سه ساله است.
تشنگی کشیده است و مرهم بر زخم های بیوه زنان بوده است.
اما با این حال نماز شبش را میخواند.
همان هایی که قرآن خوانی یادشان می داد.
اما آنها نیامده اند برای خوش آمد گویی آیینه و آب ندارند با خود.
نیامده اند برای تشکر از معلمی زینب. آمده اند با سنگ و چوب...هلهله کنان
زینب که چهره ها را می نگرد بسیار آشنایند.متعلمین کلاس درسش.رسم کوفیان است با سنگ تشکر میکنند.
Power By:
LoxBlog.Com |